حقیقت

 

 

 

و خواب دیدم..........

 

پیام آوری به شهر ما آمد.متفاوت از تمام پیام آوران گذشته.چرا که با این سخن آغاز کرد:

 

من به شما حقیقت را نشان نخواهم داد.در کنار شما می مانم،با شما همدردی می کنم،به شما عشق می ورزم و برای کودکانتان قصه می گویم ولی هرگز حقیقت را از من نخواهید.

 

 

 

دیری نپایید که پیام آور محبوب شد و همه او را دوست داشتند،

 

کودکان با او بازی می کردند،

 

زنان از او درس عشق می آموختند

 

و مردان بر او تکیه می کردند.

 

.............

 

 

روزی مردم در پی خواسته ای نزد او رفتند.پیام آور بی مقدمه  فریاد زد : هر چه بخواهید پاسخ می دهم جز آن خواسته ای که اکنون در دل دارید.

 

اگر راز آن را برای شما بازگویم،

 

دیده اتان سرشار از اشک،

چشمانتان سرخ از خشم

و پیکرتان خیس عرق خواهد شد.

 

اما مردم ندانستند و از او راز گل سرخ را پرسیدند.

 

...........

 

 

حالا پیام آور دوست داشتنی وسط میدان در انتظار سنگ هایی است که به حکم سنگسار همان مردم آشنا زده می شوند.تا مبادا دیگر کسی جرات کند به سنت هایشان توهین کند و یا قلبشان را جریحه دار سازد.

 

و او فردا را می دانست،

 

 

کودکان با هم بازی می کنند،

 

زنان درس شهوت می آموزند،

 

و مردان باز بر قدرت تکیه خواهند کرد.

 

 

 ............

 

 

از خواب بیدار شدم،

 

به یاد دوستی افتادم که ۵ روز پیش  برایش نوشتم که تو دروغگویی.و او بی آنکه بداند مقصودم از دروغ چیست،

 

بغض گلویش را گرفت،

چشمانش سرخ شد،

و پیکرش خیس عرق.

 

مرا دشمن دانست بی آنکه بداند  از هر کسی بیشتر دوستش دارم.

 

 مرا نفهم خواند غافل از این که بیش از هر کسی می فهممش.

 

و بی شک بعد از خواندن این صفحه مرا گستاخ خواهد خواند.

 

 

به باران نگاه می کنم و می دانم که زمان به او پاسخ خواهد داد ، به این امید که زخم های خنجر من را هم از وجودش بشوید.

 

بغض پوچ

 

 

 

تو شعری نوشتی و من دکلمه کردم،در شرح حال کسانی که هرگز ندیده بودمشان و اسم هایی که تا پیش از حادثه برای من معنا و ارزشی نداشتند،کما این که امروز هم چندان ارزشی ندارند،چرا که مسلمآ حتی تو هم با وجود تعلّقی احساسی به آن ها امروزدر لحظات خاص و فردا در لحظات عام زندگی ات فراموششان می کنی.

 

منطق انسانی ما ظاهرآ به جستجوی راهی برای همدردی کردن با دردمندان بود،اما در پس شعر تو و صدای من، نا خودآگاهی بود که حریصانه طالب محبوبیت و شهرت بود،که این بار با لباس مبدّل انسانیت فریاد می زد.ناخودآگاهی که به جستجوی دستمالهای خیس و جمله های تحسین انگیز بود.

 

و بعد دلم و دلت خوش شد که خوابشان را دیدی.و ما نمی دانستیم که پیش ترها، وجود گرایان گفتند روح هایی که در خواب می بینیم توهم ذهن ما از فراذهن ماست.توهم خودآگاه از همان ناخودآگاه حریص.

و من و تو هرگز فکر نکردیم و نمی کنیم که شاید آن ها راست گفته باشند.چرا که مهم این است که خوشیم و در آرامش با عقایدی که مستی می آورند.

 

مدتی هم بگذار سرگرم همدردی باشیم و فیلم تازه ای را بازی کنیم.از همان فیلم ها که ما همیشه قهرمانیم و دیگران محتاج ما،همیشه پر دردیم و دیگران دردساز ما.

 

 

باز هم اگر قصد فرار از حقیقت درون به دروغ بیرون را داری،پایتم خفن.

 

 

دیگر برایم استقامت و قدرت مادَر دوست از دست رفته ات عجیب نیست.او با حقیقت تلخی کنار آمد که شما با فرافکنی برای خود تلخ ترش کردید.

 

 

حقیقت همیشه تلخ است،اما گاه دروغ خیلی تلخ تر.

 

 

دوست نازنین من تمامی بغض های جهان پوچند،این حقیقت تلخ را از روی اسم من و امضای خودت  در پایین شعر بفهم،پیش از آنکه دروغی تلخ تر گریبان گیرت شود.

 

 

ای کاش  واژه های پوچ را رها کنیم،در کنار هم بی سخن به یک سو خیره شویم و انسانیّت بنوشیم.

 

 

مرگ

 

جدی ترین فاجعه ی زندگی مرگ است.مرگ ها همه جا دیده یا شنیده می شنوند اما همچنان طوری زندگی می کنیم انگار اینجا ابدی هستیم.اما همه نا خودآگاهی داریم که برای فرار از فکر مرگ متوسل به ابزاری چون شهرت،عشق،لذت و یا پول می شود.و اینجاست که به دام می افتیم،چرا که فرار از مرگ ما را دقیقآ به آغوش مرگ باز می گداند.ما از مرگ به زندگی فرار می کنیم حال آن که نشیمن گاه مرگ همان زندگی است.به همین علت است که هر بار بعد از پایان لذتی عمیق به اوج غم و یاس فرو می رویم.

باید مرگ را پذیرفت و حقیقتش را درک کرد تا همه جا پر از زندگی شود. 

چه مرگ را پایان بدانیم،چه ندانیم.حقیقت غیر قابل انکار این است که مرگ دره ای است که هیچ تصوری از اعماق آن نداریم.اما آنگاه که بتوانیم از ترس مرگ رهایی پیدا کنیم دیگر برده ی زندگی نیستیم،بلکه قهرمان آن.آنوقت که درک کنم که: تا من هستم،مرگ نیست و وقتی مرگ باشد دیگر من نیستم.

 

من آماده ی مرگم.از تمام چیزهایی که به آن ها عشق می ورزم،هیچ کدام دیگر نتوانستند مرا در بند تعلق و وابستگی بکشند.چند ماه پیش هرگز توانایی گفتن چنین چیزی نداشتم،چرا که سرشار از وابستگی بودم به آرزوها،امیدها و  یا کسانی که دوستشان داشتم و دارم.اما امروز می دانم آخرین علتم برای زندگی عشق و فریادی است که چه بشنوند،چه نشنوند باید بزنم.

 

ای کاش به قول تولستوی در زندگی چیزی داشته باشم که مرگ گریزناپذیر توانایی نابود کردنش را نداشته باشد.